در یکی از بی حوصله ترین روزهای عمرم سوار تاکسی شدم. راننده که داشت با مردی که روی صندلی جلو نشسته بود درباره گرانی دلار و شرایط ناخوش زندگی صحبت می کرد، یک لحظه برگشت و از من پرسید: "آقا اشکالی ندارد من یک لحظه اینجا بایستم؟"
شناختمش، خودِ خودش بود. توماج. ایستاد رفت چیزی خرید و برگشت. گفتم: شما آقای ر... نیستید؟" لبخندی زد و گفت: "خودم هستم ولی به جا نیاوردم". گفتم: "دقیقا ده سال پیش شما همه ی فیلمها و کتابهایتان را روبروی اداره مالیات قدیم حراج کرده بودید. من پیش دانشگاهی بودم و پول برای خریدن کتاب "فرهنگ فیلمهای سینما"ی بهزاد رحیمیان نداشتم. فردای آن روز که پول آوردم شما گفتید از فروش آن کتاب منصرف شده اید." خنده ی بلندی کرد. از این که این قدر دقیق و با جزئیات آن روز را یادم مانده تعجب کرد. از این که در خاطرش مانده بودم تعجب کرد. گفتم: "من هیچ وقت اسم و چهره دیگران را فراموش نمی کنم." حتی اسم فیلم هایی را که به من معرفی کرده بود گفتم. مسافر جلویی را که پیاده کرد، رو به من کرد و گفت اگر عجله ای نداری بیا جلو بنشین بریم یه دوری بزنیم. انگار بعد از سالها یک رفیق قدیمی را پیدا کرده باشد و بخواهد ناگفته های این چند سال را برایش بگوید. انگار منتظر بود کسی پیدا بشود تا باز با او بحث سینما و کتاب بکند. گفت میخواست از ایران برود و پیِ سینما را بگیرد تا بشود مثل اسکورسیزی. اما نشد و نرفت، ماند و ازدواج کرد و بچه دار شد و شده بود راننده تاکسی اما نه مثل رابرت دنیرو. هر دو خندیدیم. پرسید چکار می کنی؟ گفتم: هیچ. هر دو free بودیم. سیگاری آتش زد. یاد لنیِ "خداحافظ گاری کوپر" افتادم. از کجا رسیدیم به کجا. حرف زدیم. بیشتر درباره سینما و کمتر درباره زندگی. باید برویم و برگردیم به real world. من دنبال کارهایم و او دنبال مسافرهایش. قبل شماره ام را گرفت. فردایش زنگ زد و آدرسم را خواست. کتاب "فرهنگ فیلم های سینما" را برایم آورد. گفت حالا شاید ارزشش بیشتر باشد. گفتم: "صد درصد". و کتاب "نام من سرخ" پاموک را به او هدیه دادم. گفت: همه ما یک روزی کم می آوریم، اینجا نمیشود مثل اسکورسیزی بشوی"
می رود و من به سرنوشت هردویمان فکر می کنم. به او که ده سال پیش همه کتابها و فیلمهایش را حراج کرده بود، به گذشته ی خودم، نوجوان هفده ساله ای که همه ی پولهایش را می داد برای کتاب و فیلم و دنبال "کشف" بود و به این روزها، که چقدر با آن نوجوان هفده ساله فاصله دارم.
پ.ن: راننده تاکسی (1976) اسم فیلمی است به کارگردانی مارتین اسکورسیزی و بازی رابرت دنیرو