حالم خوب است

براى تو مینویسم؛ حالم خوب است. هر شب سرِ وقت میخوابم، معده ام خوب شده است و دیگر قرص نمیخورم. صبح ها هفت بیدار میشوم و قبل از رفتن سرِ کار صبحانه ى کامل میخورم. کار خوبى دارم. با یک مرد چهل و اندى ساله خانه اى اجاره کرده و به اصطلاح مستقل شده ام و دستم در جیب خودم است. بعد از ظهرها به کافه ى کوچکى که نزدیک خانه است میروم، فرانسه سفارش میدهم، با شیر سرد. کارهاى روزمره را چک میکنم و به تابلوهاى روى دیوار نگاه میکنم. از کافه که بیرون مى آیم به پارک ساحلى میروم و سعى میکنم چیزى بنویسم. و به آدمها نگاه میکنم. به دخترها و پسرهاى پشت کنکورى که به بهانه درس خواندن مى آیند کتابخانه مرکزى و "دیت" میگذارند، سیگار میکشند و رپ میخوانند. احساس میکنم از سیاره اى دیگر آمده ام. به خانه برمیگردم. کمى اینترنت گردى میکنم. منتظر ایمیل استادِ فلان دانشگاه هستم. مرد همخانه شبها دیر به خانه مى آید و صبح ها که میروم سر کار خواب است. کارى به کار هم نداریم و جز در مواقع ضرورت صحبت نمیکنیم. زنش را طلاق داده و دختر کوچکش را گذاشته پیش مادرش. در همین حد از او میدانم و نیازى به دانستن همین هم نیست. 

سعى میکنم شبها قبل از خواب به چیزى فکر نکنم، اما سعى ام بیهوده است و اشباح آدمهاى گذشته به سراغم مى آیند. شبهاى فیلم دیدن با محسن، صبح هاى ناشتا به دانشگاه رفتن، بى پولى ها و خانه مجردى ها و پشت بام ها و اکیپ ها و قطارها و اتوبوس ها و ایستگاه ها و خیابان ها و آدمها و آدمها و آدمها... 

ساعت از دوازده گذشته و باید بخوابم. صبح که بشود این ها همه غیب شده اند و من دوباره باید سرِ کار بروم.

در همین حد بدان که حالم خوب است و نیازى به دانستن همین هم نیست.

۲ ۲

قرنطینه

به  سقف خیره شده ام، به حرفهای تو فکر میکنم و Smiths گوش میدهم. گفته بودى: "دیدی حسرت دیدنت به دلم موند؟" گفته بودم: "این وضع که تموم بشه میام دیدنت، فردای قرنطینه." انگار که گفته باشم فردای انقلاب، یا فردای آزادی. گفته بودی موهایت را برایم بلند خواهی کرد و تا آن موقع به لحظه دیدارمان فکر خواهی کرد. تو به لحظه دیدار فکر میکردی و من به امیدی که در حرفهای توست. و به موهای تو که تا آن موقع چقدر بلند خواهد شد. در هر بحرانی که ردپایی از مرگ دارد، انسان نگرانی اش از "دیگر ندیدن عزیزانش" است. چه فرقی میکند تو آنها را از دست بدهی یا آنها تو را. چه فرقی میکند زلزله ای 8 ریشتری باشد یا ویروسی کوچک. حالا "امید" برایم بادکنکی ست کوچک بر فراز تیغستانی بزرگ. امیدوارم موهایت تا آن زمان که بیایم بلند شده باشد، به اندازه طول تیغستانی که یک بادکنک کوچک باید بپیماید. امیدوارم بیایم و امیدوارم باشی، تا آن موقع

۱ ۴

...

به گلستان سرمازده برای چه می شتابی؟

۰ ۲

چشمهای تو

به خانه می رسم. روی تخت دراز می کشم و به سقف خیره می شوم. آهنگی در گوشم پِلی می شود: هنوزم چشمای تو مث شبای پرستاره ست... هنوزم... 
و من به چشمهای تو در آخرین دیدارمان فکر می کنم که از پشت شیشه ی باران خورده ی اتوبوس نگاهم می کردی و من زیر باران دور شدنت را تماشا میکردم. هیچ حسی نداشتم؛ مثل روبرتو باجو وقتی آخرین پنالتیِ فینالِ جام جهانی را خراب کرد تا تیمش ببازد.

برای چالش جام جهانیِ چشمات
کسی من رو دعوت نکرد. خودم اومدم
دعوت می کنم از میم و ابوالفضل و گلاویژ و دیگران

۴

رستگاری در گرمای پنجاه درجه

از دور شعله ی­­ بیلَرهای وسطِ خلیج را می بینم. نور کشتی­های بزرگی که در دریا سرگردانند، و چراغِ فانوسِ بزرگِ وسطِ دریا. ساحل شبها آرام است. موج های کوچکی که ته مانده­ ی موج­های روز هستند نرسیده به ساحل محو می­شوند. با ابراهیم لب ساحل نشسته ام. یک ماه پیش زنگ زد، گفت کارش سخت است اما پولش خوب. نمی­دانستم برای چه آمده ­ام. برای پول نبود. می­خواستم برای مدتی از همه چیز  دور شوم، از دنیایی که مدتی ست ارضایم نمیکند؛ یک انزوای انتخابی. موج­ها نزدیک­تر می­شوند. ولی ما از جای­مان تکان نمی­خوریم. من اینجایم، در نقطه ­ای که اسمش را "صفر" گذاشته ­ام. نه بخاطر مختصات جغرافیایی ­اش، بخاطر مختصات روحی ­ام.

برنامه­ ی کاری ­مان مشخص است. از صبح تا عصر یک­سره زیر آفتابیم. کار من و ابراهیم از بقیه راحت ­تر است. گرمای هوا در صلات ظهر به بالای 55 درجه می­رسد. ابراهیم می­گوید اینها یک جور تزکیه نفس است، و می­ خندد. شب­ها هم کنار دریا تا صبح روز بعد، و چرخه تکرار می­شود، مثل زندانیان اردوگاههای کار اجباری. یاد فیلم پاپیون می ­افتم و تنهاییِ استیو مک­ کوئینِ تبعیدی در آن جزیره­ ی نفرین شده و جنگیدنش برای آزادی! می­گویند فاکنر "گور­ به­ گور" را در شب­هایی که از کار طاقت ­فرسا -در کوره­ ی آتشِ یک نیروگاه- برمی­گشته، نوشته است. اینجا اما مردانی هستند که تاریخ فراموششان کرده است و اسیر زندگیِ خیلی خیلی معمولی­ شان شده اند و تنها انتظارشان در زندگی برای حقوقِ آخر ماهشان است. من از اینکه سال­ها بعد تاریخ فراموشم کند می­ترسم. میخواهم فانوسِ دریاییِ بزرگی باشم، پر از نور. اینجا اما کِرم شب ­تابی بیش نیستم. رو به ابراهیم می­کنم: "ما چرا اینجاییم؟". موج­ها ساکت ­اند. اینجا کسی آرمانی ندارد. کسی فاکنر را نمی­ شناسد، و در خلوت خود به نوشتن "گور به ­گور" نمی ­اندیشد؛ جز من!

برمی­گردم...


۰

هجرت

وقت­هایی هست که آدم از همه چی خسته میشه، حتی از خودش. می­بینه هیچی نداره که بهش دل خوش کنه. چیزی برای از دست دادن نداره. آرزویی نداره.

بعضی وقت­ها باید بری. وقتی که می­بینی زندگیت داره یکنواخت میشه، وقتی که می­بینی داری به یه مرداب تبدیل میشی، وقتی می­بینی داری فراموش میشی، اون موقع­ست که باید بری تا وضعت عوض بشه. شاید رفتن نتونه تو رو به جایی برسونه، ولی نرفتن ممکنه تو رو برای همیشه به یه فسیل تبدیل کنه. پس باید هرچه زودتر بری تا فسیل نشی. شاید اگه بری وضعت از این رو به اون رو بشه. شاید اگه بری اوضاع بهتر بشه، زندگیت یکم بالا و پایین بشه و تو برای خودت آرزویی پیدا کنی، شاید


۳

adieu Phillip Roth



فیلیپ راث تا دو روز پیش برای من بزرگترین نویسنده زنده امریکایی بود؛ دیگر نیست.

راث را قبل از اینکه در دنیای ادبیات بشناسم، با فیلم The Human Stain (با بازی آنتونی هاپکینز و نیکول کیدمن) شناختم که اقتباس متوسطی بود از یکی از بهترین کتابهایش: ننگ بشری (ترجمه زهرا طراوتی، نشر نیماژ، بهترین رمانی بود که سال 96 خواندم). کتابهای فیلیپ راث همان اندازه امریکایی هستند که فیلم های وودی آلن و اسکورسیزی.

پ.ن: حوصله ام که سر جایش بیاید درباره مضمون تلخ و پوزخندی که در کتابهایش به american dream میزند، درباره کمتر شناخته شدنش در ایران (بخاطر مضمون آثارش و البته ترجمه های بدی که از او شده) خواهم نوشت.

۰

هیچ

ما همه به انتظار مسافر بودیم

تا بیاید

و گلِ سرخ بیاورد.

مسافر آمد

گلِ سرخ را به ما سپرد و رفت.

ما ندانستیم با گل سرخ چه کنیم.

گلِ سرخ پژمرد.

و ما دوباره نشستیم

به انتظار مسافری

و گلِ سرخ دیگری

۰

کودکی

کاش می­شد به روزهای کودکی برگشت

روزهایی که غمِ نان

حسرتِ گذرِ زمان

دغدغه تغییرِ جهان

و شکست عشقی و این چرت وپرتها نبود

۲ ۳

جاودانگی (۲)

Avicii هم مُرد. خواننده 28 ساله سوئدی که جسدش را در خانه اش پیدا کرده اند. حوصله خواندن جزئیات مرگش را ندارم. هیچ وقت طرفدار آثارش نبوده ام و فقط یکی دو آهنگ از او شنیده ام. ولی می دانم وقتِ مرگ 28 سال داشت. یعنی فقط یک سال بیشتر از من زندگی کرده. نمی دانم درباره کلوپ 27 چیزی شنیده اید یا نه. خواننده های معروف راکی که در 27 سالگی مرده اند؛ جیم موریسون، جیمی هندریکس، کورت کوبین و چند نفر دیگر که فقط 27 سال در این فاکین ورلد زندگی کرده اند و مُهر جاودانگی بر پیشانی شان خورده و رفته اند پی کارشان. سوء برداشت نشود؛ خواننده های راک الگوی من برای زندگی نیستند. ولی خب تا دلتان بخواهد از این اسمها در همه ی حوزه ها (سینما، ادبیات، علم، ورزش، سیاست و...) پیدا می شود؛ زندگی های کوتاه، نام های جاودانه
***
زندگی کوتاه است و هرچه زمان می گذرد فرصت ها ته می کشند. زمانی می رسد که تو دیگر نمی توانی بگویی جبران می کنم و زودتر از آنچه که فکرش را بکنی پیری سر می رسد و بعد از آن باید همرنگ شدن موها و دندانهایت را نظاره گر باشی و یادت برود قرص های تجویزی دکتر را خورده ای یا نه، یادت برود امروز چند شنبه است، یادت برود رویاهایت را کجای این جهان جا گذاشته ای
***
سرد بود، یکی از اولین شبهای خدمت در تهران. سرِ پست بودم که یک استوار آمد کنارم ایستاد. حرف زدیم تا زمان بگذرد و پست من تمام بشود. یک جمله از او همیشه در خاطرم مانده: "پژواکِ صدای ما در گذر زمان باقی می ماند" (دقیقا به همین شاعرانگی!). و این دور از ذهن ترین جمله ای بود که می شد در یک شب برفی از زبان یک استوار ارتشی شنید.
***
دوست دارم صدایی از من بماند. دوست دارم سالها بعد که برگشتم و به این مسیری که آمده ام نگاه انداختم، لبخند بزنم و به خود بگویم:"آفرین، می ارزید"

۱