براى تو مینویسم؛ حالم خوب است. هر شب سرِ وقت میخوابم، معده ام خوب شده است و دیگر قرص نمیخورم. صبح ها هفت بیدار میشوم و قبل از رفتن سرِ کار صبحانه ى کامل میخورم. کار خوبى دارم. با یک مرد چهل و اندى ساله خانه اى اجاره کرده و به اصطلاح مستقل شده ام و دستم در جیب خودم است. بعد از ظهرها به کافه ى کوچکى که نزدیک خانه است میروم، فرانسه سفارش میدهم، با شیر سرد. کارهاى روزمره را چک میکنم و به تابلوهاى روى دیوار نگاه میکنم. از کافه که بیرون مى آیم به پارک ساحلى میروم و سعى میکنم چیزى بنویسم. و به آدمها نگاه میکنم. به دخترها و پسرهاى پشت کنکورى که به بهانه درس خواندن مى آیند کتابخانه مرکزى و "دیت" میگذارند، سیگار میکشند و رپ میخوانند. احساس میکنم از سیاره اى دیگر آمده ام. به خانه برمیگردم. کمى اینترنت گردى میکنم. منتظر ایمیل استادِ فلان دانشگاه هستم. مرد همخانه شبها دیر به خانه مى آید و صبح ها که میروم سر کار خواب است. کارى به کار هم نداریم و جز در مواقع ضرورت صحبت نمیکنیم. زنش را طلاق داده و دختر کوچکش را گذاشته پیش مادرش. در همین حد از او میدانم و نیازى به دانستن همین هم نیست.
سعى میکنم شبها قبل از خواب به چیزى فکر نکنم، اما سعى ام بیهوده است و اشباح آدمهاى گذشته به سراغم مى آیند. شبهاى فیلم دیدن با محسن، صبح هاى ناشتا به دانشگاه رفتن، بى پولى ها و خانه مجردى ها و پشت بام ها و اکیپ ها و قطارها و اتوبوس ها و ایستگاه ها و خیابان ها و آدمها و آدمها و آدمها...
ساعت از دوازده گذشته و باید بخوابم. صبح که بشود این ها همه غیب شده اند و من دوباره باید سرِ کار بروم.
در همین حد بدان که حالم خوب است و نیازى به دانستن همین هم نیست.